:.:. صالح خواجه دلویی .:.:

Market & Business Development Consultant

:.:. صالح خواجه دلویی .:.:

Market & Business Development Consultant

:.:. صالح خواجه دلویی .:.:

اگر بتوانید افرادی را استخدام کنید که شور و شوق‌شان با کارشان تقسیم شده باشد، کلا نیازی به نظارت نخواهید داشت.
آنها بهتر از هرکسی خود را مدیریت خواهند کرد...
- Stephen Covey -

مردهایی که دلشان برای دختر بچه ها قنج می رود را یک جور خاص دوست دارم
آن هایی که 
تمام گل های دخترک گل فروش را یک جا می خرند
آن هایی که 
آرزو دارند فرزندشان دختر باشد...
آنها عجیب خواستنی هستند
انگار به خودشان ایمان دارند که دل هیچ دختری را نشکسته اند
یا شاید هم عاشق دختری شده اند
که پدرش را بیشتر از جانش دوست دارد
 این مردها یک جور خاص دوست داشتنی هستند...

تا وقتی که قلبتان نبض دارد
پای آدمهایتان باشید.
دل بدهید برای حال هم. 
عاشقی کنید با هم...
چای عصرانه را همه دور هم باشید.
بی بهانه بخواهید صدای هم قسم هایتان را بشنوید. 
لبخند های هم را سنجاق کنید به تنتان که مبادا فراموش شود...
دلخوری ها را بگذارید اشک شوق دیدار بشوید و ببرد...
سر بگذارید روی سینه‌ی عزیز جانتان و صدای زندگی را بشنوید...
هرتپش، تصدقی‌ست که برای کنار هم بودنتان میزند...
روزی میرسد که دلتان برای همین نوشتن ها، صدا و لبخندها همین دست‌هایی که الان می‌شود گرفت و بوسید تنگ می‌شود... 
باید نگاهتان وصله‌ی تن هم باشد تا ابد...

گاهی می بینیم که دانشجو، کارمند، راننده تاکسی، نگهبان توالت عمومی، رئیس بانک تا چشمشان به یک خارجی می افتد. شروع می کنند:
- اوه! ایران ایز نات گود! خارج ایز اوکی!
 وی آر لییو این بدبختی! ... هلپ می گو تو خارج! پلیز!

 وقتی تا این اندازه دست به خودتخریبی می زنیم چرا انتظار داریم همه چیز بشود عین سوئیس! 
باور کنیم اگر از این شرایط ناراضی هستیم ما خودمان هم بخشی از زمینه های بروز آن هستیم و مدام انگشت شماتت را به سوی دیگران دراز نکنیم.


خلایق! مسلمانها! اینجا کشور ماست. تنها کشوری که داریم.
 هر جای دیگر برویم مهاجر به حساب می آییم. اینجا تنها کشوری است داریم؛ با همین خیابان های پرچاله چوله، ماشین های کم کیفیت، بیکاری، ریزگرد. با همین «پشمینه پوش های تُند خُو»ی طالبان و داعش که می خواهند به زور هم شده ما را ببرند به بهشت.
 با همین روشنفکرهایش که شیطان پرستی را در شلوار جین «جورج کلونی» کشف می کنند و از تلویزیون به خورد خلایق می دهند. 
با همین مدیرانی که مدرسه و دانشگاه ها را با کارخانه بسته بندی پفک و پوشک اشتباه گرفته اند. با همین آدمها که ...

من هم در همین کشور دارم زندگی می کنم. بیش از خیلی از چه گوارهای بی نام و نشان اینترنتی اتفاقاً با نام و نشان و عکس خودم این رفتارها و کردارهای خودم و دیگران را نقد کرده ام. فحش شنیده ام. تلخی و تشر چشیده ام. 
بیکاری را تجربه کرده ام. کامم از پارتی بازی و جایگزینی رابطه به جای ضابطه تلخ شده و ... 

ما ایرانى ها یک ترسى داریم که همزاد ما است، یعنى از روزى که بدنیا مى آییم با ما همراه است. و وقتى خارج از کشور مى آییم این ترس بیشتر به چشم میاید، و تا مدتى اذیت مان میکند، بعد کم کم با زندگى در فرهنگ جدید این ترس برطرف میشود. این ترس یک نگرانى کلى از عدم پیشرفت کارها، احتمال وقوع مشکلات و مسائل پیش بینى نشده، بروز ایراد در سیستم کارى، عدم دریافت بموقع نامه هاى مهم، از دست دادن مهلت هاى مهم، کمبود منابع، بدشانسى، و دهها مورد دیگر است. استرس در چهره مان موج میزند، نکند فلان اتفاق بیفتد، نکند فلان کس در مورد فلان مسئله فلان جور فکر کرده باشد،،، و بیشتر این ترسها فارغ از منشأهاى روانى درونى ناشى از زندگى در شرایط نابسامان و لرزان فرهنگى-اقتصادى محلى است که در آن رشد کرده ایم و بزرگ شده ایم.

یکى از کارهایى که غربى ها کرده اند این است که: ترس را بطور کلى از جامعه حدف کرده اند. بچه چهار ساله نمیترسد که اگر در سوپر مارکت دستش خورد به باکس شکلاتها و ریخت کف زمین کسى دعوایش کند، یا اگر روى لبه قفسه ها رفت کسى نگاه بدى به او بکند، همین بچه بزرگ میشود، بدون احساس گناه. وقتى نوجوان است باب میلش لباس میپوشد و مدل مویش را آرایش میکند، جامعه به بهانه هاى واهى با آدمها درگیر نمیشود. این نوجوان رشد میکند، در دانشگاه هیچ ترسى ندارد، حرفش را و هنرش را ارائه میدهد، و باز رشد میکند. ترسى ندارد که باید مؤاخذه شود، خودش است، نقش بازى نمیکند. عاشق که میشود به طرف مقابل میگوید دوستت دارم، واهمه اى ندارد، اگر فقط بخواهد با او باشد نمیگوید دوستت دارم و وانمود نمیکند به عشقى که وجود ندارد. همین دختر یا پسر وارد جامعه میشود، خودش را نشان میدهد، مسئولیت میپذیرد، و وقتى پدر یا مادر شد بچه اش را هم بدون ترس تربیت میکند.

عشق این است که توی شیرینی فروشی چشمت دنبال شیرینی که عاشقش هستی باشد اما بگویی نصف جعبه را با شیرینی مورد علاقه ی او پر کنند. عشق این است که برای خرید لباس برای خودت بروی و با ساکی پر از لباسهایی که بنظرت او را زیباتر از همیشه می کنند از خرید برگردی.
عشق این است که وقتی دوتایی در ماشین نشسته اید همه ی آهنگ ها را رد کنی تا به ترک مورد علاقه ی او برسی.

عشق این است که وقتی خواب است صدای تلویزیون را کم کنی تا بیدارش نکند و خودت به سختی از هر جمله ای که می شنوی فقط دو کلمه را آن هم با هزار تلاش تشخیص دهی.
عشق این است که شبهایی که از شدت کارهایی که سرش ریخته نمی تواند بخوابد، در حالی که چشمان خودت از شدت خواب بسته می شوند، پا به پایش بیدار بمانی و نگذاری لیوان چایش خالی بماند و گه گاه با شوخی هایت سرحالش بیاوری تا کارهایش تمام شوند و با هم روی تخت بیهوش شوید.
عشق این است که بعد از ده ها سال با هم بودن، باز هم اولویتت او باشد و او باشد و او باشد.